یک بغل فاصله
جمعه 92 بهمن 18 :: 10:29 عصر :: نویسنده : امیر اقاجانی
بیا تمامش کنیمـــــــــــــــــــــــــ .. همه چیز را .. که نه من سد راه تو باشم و نه تو مجبور شوی به ماندن .. نگران نباش .. قول می دهم کسی جای تو را نمی گیرد .. اما فراموشم کن .. بیخیال من .. بیخیال همه خاطره های ریز و درشتی که جا گذاشتی بیخیال دفترهایی که یکی بعد از دیگری پر می شدند از نامه هایی که تو هرگز نخواندی … بیخیال دلی که شکست بیخیال بخند.. تو که مقصر نبودی.. من این بازی را شروع کردم .. خودم هم تمامش می کنم .. می دانی ؟ گاهی نرسیدن زیباترین پایان یک عاشقانه است بیا به هم نرسیم … موضوع مطلب : جمعه 92 بهمن 18 :: 10:26 عصر :: نویسنده : امیر اقاجانی
کمی دروغ بگو پینیکیو…… دروغ های تو قابل تحمل ترند…. به خاطر کودکی بود و شیطنت… به خاطر این بود که دنیای آدمها را تجربه نکرده بودی، که ببینی یک دروغ چه ها میکند…. اینجا آدمها دروغشان به بهای یک زندگی تمام میشود به بهای یک دل شکستن… اینجا دروغ ها باعث مرگ عشق و اعتماد میشود… اینجا ادمها دروغ های شاخ دار میگویند بعد دماغ دراز خود را جراحی پلاستیک میکنند.. . موضوع مطلب : پنج شنبه 92 بهمن 10 :: 11:10 صبح :: نویسنده : امیر اقاجانی
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . موضوع مطلب : پنج شنبه 92 بهمن 10 :: 11:8 صبح :: نویسنده : امیر اقاجانی
یک شبی مجنون نمازش را شکست عشق آن شب مست مستش کرده بود سجده ای زد بر لب درگاه او گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای نشتر عشقش به جانم می زنی خسته ام زین عشق، دل خونم مکن مرد این بازیچه دیگر نیستم گفت: ای دیوانه لیلایت منم سال ها با جور لیلا ساختی عشق لیلا در دلت انداختم کردمت آوارهء صحرا نشد سوختم در حسرت یک یا ربت روز و شب او را صدا کردی ولی مطمئن بودم به من سرمیزنی حال این لیلا که خوارت کرده بود مرد راهم باش تا شاهت کنم موضوع مطلب : پنج شنبه 92 بهمن 10 :: 11:6 صبح :: نویسنده : امیر اقاجانی
پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه پسر کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد … آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد. در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” . یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همین طورکه صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانواده اش. مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! و اما ادامه ی قصه مثل تمام داستان های عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند…. خانوم هر وقت می خواست قهوه برای همسرش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دانست که با اینکار همسرش لذت می برد. بعد از چهل سال مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: ” قهوه نمکی”. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم. ” موضوع مطلب : دوشنبه 92 آذر 25 :: 8:9 عصر :: نویسنده : امیر اقاجانی
من رسما” از بزرگسالی استعفا میدهم بدین وسیله من رسما” از بزرگسالی استعفا میدهم و مسوولیت های یک کودک هشت ساله را قبول میکنم. می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک هتل 5 ستاره است. می خواهم فکر کنم که شکلات از پول بهتر است،چون میتوانم آن را بخورم. می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم.
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم. می خواهم به گذشته برگردم،وقتی همه چیز ساده بود،وقتی داشتم رنگ ها را،جدول ضرب را و شعر های کودکانه را یاد می گرفتم،وقتی نمی دانستم که چه چیز هایی نمیدانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم. می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب و هستند. می خواهم ایمان داشته باشم که هرچیزی ممکن است و میخواهم که از پیچیدگی های دنیا بی خبر باشم . می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،نمیخواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،خبر های ناراحت کننده،صورت حساب ، جریمه و… می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،به یک کلمه محبت آمیز،به عدالت،به صلح،به فرشتگان،به باران،به… این دست چک من،کلید ماشین،کارت اعتباری و بقیه مدارک،مال شما. من رسما از بزرگسالی استعفا میدهم موضوع مطلب : پنج شنبه 92 آذر 21 :: 10:55 عصر :: نویسنده : امیر اقاجانی
پسر اص? نبا?د خوشگل باشه با?د جذاب باشه … وقت? از دستت ناراحت م?شه ابدا نبا?د بهت ب? احترام? کنه ?ا چ?ز? بگه فقط با?د طور? نگات کنه که قلبت از ترس ب?فته تو کفشت… هم?شه برا? د?گران با?د اخم داشته باشه اما وقت? خودتو و خودش تنها??د،نگاش مهربونتر?ن نگاه دن?ا بشه… زرت و زرت نبا?د بگه دوست دارم,دوست دارماش با?د ک?م?ا باشه ، براشون ارزش قائل باشه … وقت? بهش زنگ م?زن? و م?گ? دلم گرفته ، م?خوام برم پ?اده رو? با?د بگه : شما ه?چ جا نم?ر? تا ب?ام دنبالت با هم بر?م… هم?شه با?د حواسش بهت باشه ، حت? وقت? کنارت ن?ست… پسر? که برات غ?رت? نشه ، بذاره تو خ?ابون رژ قــــــــزمز ج?غ بزن? ، به لباسات گ?ر نده ، وقت? بلند بلند جلو همه م?خند? حرص نخوره ، ا?ن پسر اص? دوس داشتن? ن?س… آره عزیزم♥ موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 75980
|
||